من در زندگی انسانهایی دیدم که فقط دهان و روده و... نبودند

قلبشان هم می تپید...

روحشان از دروازه چشمهاشان فوران می کرد.

دستشان کارهای زیادی داشت اما کتک نمی زد مشت هم نمی زد مگر با عشق.

سخنانشان از لابه لای تار های وجودشان بر دل می نشست.

مرگ را در جیب لباسشان پرورش می دادند تا به بهترین شکل به امانت برگردانند.

چه خوشبختم که در زندگی انسانهایی دیدم!

من از دیار سرد تنهایی پرواز کرده ام.

مرا به قفل قفس خویش گره گشا سازید.

من او را به وصل تو تبدیل کرده ام تومرا به وصل شمع و گل و پروانه رها ساز تا
امید! 

امید؟

امید.
شاید پر پروازرا من را تو را او را تا دور دستها تا افق تازیانه سازیم

سازی بنوازعزیزم


کوه را می خواهم که مرا سر سره بازی دهد!

تورا می خواهم که سر سره را بنوازی.