خدای من..به یه نتیجه نا امید کننده رسیدم!

نه!

میدونین دوستای آدم تا کی دورو ورآدم دیده میشن؟

تاوقتی که با چهارچوب ذهنی شون جور در بیای...

دیگه مهم نیست حالت خوبه یا در حال جون دادنی...

فقط  تو باید همونی باشی که اونا میخوان.

البته منظورم یه دوست واقعی نیست....

اگه یه بدبختی گنده داشته باشیو زندگیتم دو دو تا چهارتا باشه عالیه.

اما اگه معلوم بشه داری یه کار عجیب میکنی یا اینکه معلوم نیست داری چکار

میکنی ؟همه میترسن...از تو ....از اینکه باعث بشی چهار چوبا به هم بریزه

آخه کی تو قفس تونسته پرواز کنه؟

نمیگم آدمکشی کردم...مثل فیلم هفت

فقط یه مدت متفاوت زندگی کردم.

اما خیلی چیزا فهمیدم...از خیلیا...به قول علی سنتوری

خیلی دلم گرفته از خیلیا.

به اندازه کافی ... هستم که فراموش کنم...یعنی از دلم بیرون کنم.

چرا؟

چون نمیخوام یه قفس جدید از کینه ها برا خودم بسازم.

 

 

 

 

 

ما هیچ.....ما نگاه

 

حتما خدا میدونه چرا یه بچه مریض

 

آفریده....

 

پس به قول سهراب:

 

ما هیچ...ما نگاه.

 

 

  

چند روزی رفتیم جنوب

 

بوی بهار نارنج منو یاد بچگیم میندازه

 

وقتی دریا رو میبینم بی اختیار اشکم در 

 

میاد...نه که فکر کنین یاد چیزی میفتم

 

نه...فقط احساساتی میشم!

 

سفر با بچه کوچیک سخته ولی رو هم

 

رفته خیلی خوش گذشت.

 

من از خاطره نوشتن خوشم نمیاد ولی

 

درخت نخل واقعا زیباست!

 

حالا هم که بر گشتیم مشهد...

 

چه هوایی! چه بارونی!

 

عجب عطر اقاقیایی!